خورشید نیزه

 خورشید نیزه
 
خورشید نیزه
در خرابه غیر اشک دیده اش بستر نداشت
همچو شمعی، جز هوای سوختن در سَر نداشت
تا که از سنگ حوادث آن گُل کوچک شکست
غصه اش بسیار گشت و قصه اش آخر نداشت
غنچه بود و باغ بود و باغبان هم خسته بود
داغ گُل های پیمبر(ص) را کسی باور نداشت
ناله می زد در دل شب کودکی دلتنگ بود
خواهشی جز دیدن بابا به چشم تَر نداشت
تا که روشن شد دل ویرانه از نور خدا
خلوت ماه و ستاره قصه ای دیگر نداشت
درد دل می کرد با بابا و می گفت ای پدر
پیش نا محرم رقیه بر سرش معجر نداشت
ای سَرت خورشید نیزه، جان به قربان سَرت
این سَر دور از بدن بابا مگر پیکر نداشت؟
محفل بزم یزید و خیزران و چشم من
تاب دیدار گُلی خونین و تشت زَر نداشت
غنچه ها پَرپَر شد و گُل ها همه پژمرده شد
هیچ باغی این همه یاس و گُل پَرپَر نداشت
تاريخ: ۱۳۹۳/۹/۱