یک آینه نور بود و یک ماه در آب یک قدِّ رشید و چشمی آگاه در آب تا ساقی عشق تشنه کام آمد و رفت صد شعله نشاند آتش آه در آب *** در هر قدمم هزار منزل آه است ای آب چقدر تا لب تو راه است؟ من آب شدم،تو را به دست آوردم افسوس که عمر ماندنت کوتاه است! *** در کوچ قبیله ی بهاران ای چشم من مانده ام و نگاه یاران ای چشم با یاد لب تشنه ی این وسعت نور بر دشت ببار مثل باران ای چشم *** تا وادی خون سبوی خود را بُردی! در کام عطش گلوی خود را بُردی! بعد از تو فرات با لب خود می گفت: ای آب تو آبروی خود را بردی! |