«مسیحای کربلا»

 «مسیحای کربلا»
           آمد امیر عشق به صحرای کربلا
از ره رسید باز مسیحای کربلا
دل خستگان وادی غم را صلا زنید
جان می تراود از دَمِ عیسای کربلا
در گیر و دار عشق به تاریخ روزگار
چشمی ندیده حادثه، همتای کربلا
لشگر کشیده با همۀ خشم،کُفر خویش
فرعون روزگار، به موسای کربلا
شوری به پا زِ حادثۀ ظهر عاشقی ست
غوغا در عالمست زِغوغای کربلا
هوش از سَر تمامیِ عشاق بُرده بود
عطر گلوی غنچۀ زیبای کربلا
شمع وجودشان به سرا پرده ی عفاف
آتش گرفته است زِ گرمای کربلا
پیچیده در فضای تب آلود نخل ها
نجوای عاشقانۀ سقّای کربلا
از پا فتاده ساقی لب تشنگان عشق
آرام و تشنه لب، لبِ دریای کربلا
زیباتر از «فلق» به تجلای «فجر» بود
بر شانۀ زمین، تن مولای کربلا
باور نمی کند به خدا چشم باغبان
آفت نشسته بر رُخ گُل های کربلا
می رفت و همرهش دل خورشید می گداخت
آن مظهر عفاف و شکیبای کربلا
صد کاروان دل چه غریبانه می رود
تا قتلگاه گلُ،به تسلای کربلا
با چشم دل به دیدن خورشید می روم
نور جمال اوست به سیمای کربلا
در خون نشسته چهرۀ خورشید ای عجب
دریای حیرت است تماشای کربلا
بی تابی دل است که بعد از هزار سال
بر گوش «مصلحی» رسد آوای کربلا
       
تاريخ: ۱۳۹۲/۸/۱۵