«حضرت مسلم»

  «حضرت مسلم»
 
وقتی که میان کوفه تنها افتاد
چون رنگ سحر به جان شب ها افتاد
آن قدر شبانه ها هجوم آوردند
تا قامت آفتاب از پا افتاد!
***
گفتی که چه آن سوار با خود می برد؟
یک فصل پُر از بهار با خود می برد
می رفت و خزان به سوی او می آمد
وقتی که صد انتظار با خود می برد
***
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچه ی کوفه شد غزل خوان حسین
وقتی که حماسه را به خون امضا کرد
می گفت:که جان من به قربان حسین
        شاعر: غلامرضا شکوهی
تاريخ: ۱۳۹۲/۸/۱۱