قرارها

 قرارها

خون به دل شکسته ام می کند این قرارها
جان به لب من آورد تلخی انتظارها

گریه امان نمی دهد چشم به خون نشسته را
آینه ی نگاه من گم شده در غبار ها

بس که به انتظار او چشم به در نشسته ام
رفت قرار من زدل وازکفماختیارها

دیده نمی شود دگر دولت باغ و برگ و بر
سدّ نگاه من شده دسته به دسته خار ها

فصل بهار من چه شد قول و قرار او چه شد
نیست به باغ آرزو بانگ خوش هزار ها

کوچه به کوچه کو به کو چشم به در نشسته اند
عاشق و مبتلای او چون دل من هزار ها

ترسم اگر کشد سری خنده کنان زبام ودر
بر گل حسن او رسد آفت رهگذار ها

شاعر: محمد علي سالاري(سالار)

تاريخ: ۱۳۹۱/۱۱/۱۹