خون به دل شکسته ام می کند این قرارها
جان به لب من آورد تلخی انتظارها
گریه امان نمی دهد چشم به خون نشسته را
آینه ی نگاه من گم شده در غبار ها
بس که به انتظار او چشم به در نشسته ام
رفت قرار من زدل وازکفماختیارها
دیده نمی شود دگر دولت باغ و برگ و بر
سدّ نگاه من شده دسته به دسته خار ها
فصل بهار من چه شد قول و قرار او چه شد
نیست به باغ آرزو بانگ خوش هزار ها
کوچه به کوچه کو به کو چشم به در نشسته اند
عاشق و مبتلای او چون دل من هزار ها
ترسم اگر کشد سری خنده کنان زبام ودر
بر گل حسن او رسد آفت رهگذار ها
شاعر: محمد علي سالاري(سالار)
|