دومین دو سالانه نیایش

هجرت تا شهادت

1
وداع امام(ع) با قبر پیامبر (ص)
سپاه مأمون به سرکردگی رجاءبن ضحاک مدتی در مدینه به انتظار پایان امور امام رضا (ع) در این شهر اتراق کرده بود تا ایشان را به اجبار به مرو برد. آن روزها امام (ع) مرتب به زیارت قبر پیامبر (ص) رفته، با صدای بلند می گریستند و از ایشان خداحافظی می کردند.
آخرین روز حضور امام (ع) در مدینه، دست فرزندشان را گرفته وارد مسجد پیامبر (ص) شدند. دست محمد (ع) را بر روی قبر پیامبر (ص) گذاشتند و با حزن فرمودند: فرزندم را به شما می سپارم...

2
وداع امام (ع) با مردم مدینه
روز حرکت امام (ع) جمع کثیری ازمردم مدینه ایشان با چشمان خیس گرد منزل امام (ع) جمع شده بودند تا برای آخرین بار امام خویش را ببینند. امام رضا (ع) از منزل خارج شدند، چشمان ایشان هم خیس بود. با دیدن امام همه مردم بلندبلند گریه کردند.
با سوار شدن امام بر است مردم گرداگرد ایشان را فرا گرفته و دست بر لباس و بدن مبارکشان می کشیدند. امام نیز مردم را دعا فرموده و سفارش اهل بیتشان را نمودند. مأموران با خشونت مردم را پراکنده می کردند اما آنها تا انتهای مدینه دوان دوان امام (ع) را مشایعت کردند.

3
حدیث سلسله الذهب
با ورود کاروان امام (ع) به نیشابور جمعیتی بی شمار به استقبالشان آمد. تنها بیست و چهار هزار نفر قلم و کاغذ در دست منتظر دیدن امام (ع) و شنیدن کلامشان بودند تا آن را برای همیشه جاودانه کنند.
امام (ع) از کجاوه بیرون آمده و در سکوت مشتاقانه مردم فرمودند: خداوند متعال فرموده است کلمه «لااله الا ا...» دژ استوار من است. هرکس وارد آن شود از عذاب من در امان است. به شروطی که من از آن شروطم.
هزاران قلم بر صفحات مشتاق کاغذ نگاشت: کلمه لا اله الا ا... حصنی ...

4
نماز باران
پس از حضور امام (ع) در مرو، به سبب خشکسالی ، مأمون از ایشان خواست تا از خدا باران طلب کنند تا مردم از مضیقه آب رها گردند. امام (ع) فرمودند سه روز روزه بدارید و روز دوشنبه برای طلب باران خارج از شهر نماز می خوانیم.
دوشنبه فرا رسید و امام (ع) با پای پیاده به سمت صحرا حرکت کردند. انبوهی از مردم امام (ع) را همراهی می کردند تا به صحرا رسیده و برای خواندن نماز باران به ایشان اقتدا کردند. امام (ع) پس از نماز دستهای مبارک را بالا برده و برای نزول باران دعا کردند. سپس از مردم خواستند تا به خانه هایشان روند تا از خیس شدن در باران در امان باشند. در بهت و حیرت مردم ابرهای متراکم در آسمان مرو پدیدار گشت و بارانی بارید که هیچ کس تا کنون ندیده بود.

5
نماز عید فطر
چند روز مانده به عید فطر مأمون پیکی خدمت امام (ع) گسیل داشته و از ایشان خواست تا نماز عید فطر را ایشان اقامه کنند. امام (ع) به شرط اقامه نماز به سنت پیامبر(ص) و امیرالمومنین (ع) پذیرفتند.
صبح عید جمعیتی فراوان از مردم برای همراهی امام (ع) تا مصلی گرد منزل ایشان جمع شدند. امام (ع) با پای برهنه و  جامه ای سفید و پاکیزه از منزل خارج شده و تکبیر گویان حرکت کردند. خیل عظیم مردم نیز با شعف و اشتیاق پاها را برهنه کرده تکبیرگویان به دنبال امام (ع) به راه افتادند. چنان که گویی پایه های کاخ مأمون هرآن در خطر سقوط قرار گرفته است.
مأموران مأمون امام (ع) را بی آنکه اجازه خواندن نماز دهند به خانه بازگرداندند.

6
مناظره امام (ع) با دانشمندان
فضل بن سهل، وزیر مأمون به سفارش وی و با هدف تخریب شخصیت امام (ع) ایشان را دعوت به مناظره با جمعی از دانشمندان و بزرگان سایر ادیان همچون جاثلیق بزرگ نصارا، رأس الجالوت بزرگ یهود، نسطاس رومی و برخی متکلمین دیگر نمود.
امام (ع) با آرامش به مجلس وارد شده و با یکایک آنها وارد بحث شدند. پاسخ هرکس را از کتاب خود دادند؛ اهل انجیل را با انجیل، اهل تورات را با تورات و.... سخنان امام (ع) آنقدر زیبا و نافذ بود که همه حاضران در مجلس را منقلب نمود؛ تا به آنجا که عمران صابی که از متکلمان زبردست و نامی بود به اعجاز کلام و دانش امام (ع) اسلام آورد. مأمون بیش از هر زمان از مکر خویش پشیمان بود.

7
انگور زهرآلود
مأمون که از مدت ها پیش اندیشه قتل امام (ع) را در سر می پروراند، ایشان را به مجلس خویش دعوت نموده و طبقی از میوه های مختلف را پیش روی حضرت نهاد. آنگاه خوشه‌ای انگور را که از قبل درمیان برخی حبه های آن زهر وارد کرده بود برداشته و برای گریز از اتهام قتل امام (ع) خود چند حبه از آن را که می دانست سالم است خورده و بقیه آن را به امام (ع) داد. امام (ع) از خوردن امتناع ورزیدند اما مأمون ایشان را مجبور به تناول کرد. امام (ع) تنها سه حبه انگور را در دهان مبارکشان گذاردند ...
8
آخرین وداع
اباصلت درها ی خانه را به امر امام (ع) بسته بود. می دانست ایشان را مسموم کرده اند، چون خود پیشتر خبرش را داده بودند. امام (ع) با حالی رنجور در بستر خوابیده و گویی منتظر بودند. اباصلت ناگاه نوجوانی خوش سیما را دید که شباهت عجیبی به امام (ع) داشت. پیش آمده و پرسید: ((شما که هستید و از کدام در وارد شده اید؟ من همه درها را بسته بودم!. فرمود: «آن خدایی که مرا از مدینه به طوس آورد، می داند  چگونه از درهای بسته عبورم دهد. ای اباصلت! من محمدبن علی هستم و آمده ام تا با پدر مظلومم وداع کنم.»

سيره و كرامات

1
سلاح پيامبران
هنگامي كه رجاءبن ضحاك امام را از مدينه به مرو انتقال مي داد از زبان امام (ع) شنيد كه فرمودند : « بر شما باد كه به سلاح پيامبران باشيد !» اين سخن ِامام (ع) رجاء را سخت مضطرب كرده بود كه مبادا امام (ع) قصد تحريك اطرافيان خود براي آشوبي عليه او و مامون را دادند تا مانع هجرت اجباري شان به مرو شوند. بارها وسايل امام و اطرافيانشان را وارسي كرد اما اثري از هيچ سلاحي نيافت. مستاصل و با تواضعي رياكارانه از امام (ع) پرسيد : اي فرزند رسول خدا! سلاح انبيا چيست؟ امام (ع) با آرامش هميشگي فرمودد « نيايش! ».
در طول مسير هيچ كس امام (ع) را نديد مگر در حال ذكر گفتن .

2
چشمه آب
كاروان هنگامي به نزديكي «ده سرخ» رسيد كه موعد اذان ظهر بود. موذن از امام (ع) اذن براي گفتن اذان خواست! امام (ع) از مركب خود پايين آمده و طلب آب براي وضو كردند. آب همراه كاروان تمام شده بود و صحرا خشك تر از آن بود كه چاه یا چشمه آبي داشته باشد. همه به دنبال آب مي گشتند و نااميد و شرمنده نزد امّا بازگشتند امام با حيرت از ديدن آنچه پيش آمده است ، خشكشان زده بود .
امام (ع) با دستانشان زمين را كمي گود كرده و از آن محل چشمه اي ظاهر گشته بود . امام (ع) و كاروانيان با همان آب وضو گرفته و نماز خواندند .

3
درخت بادام
هنگامي كه امام (ع) به نيشابور وارد شدند همه مردم آرزوي آن را داشتند كه ايشان در منزل آنان اقامت كنند . « پسنده» پيرزن تنهاي با ايمان در حاليكه مسير حركت امام (ع) را دنبال مي كرد ، به ياد خواب ديشبش افتاد كه مردي نوراني ميهمان خانه فقيرانه اش شده بود .
امام (ع) از مردم خواستند تا مسير اسبشان را باز گذارند تا هر كجا كه توفق كرد منزلگاه آن شب امام (ع) باشد . خواب ديشب « پسنده» ناباورانه در مقابل چشمانش تعبير شده بود . امام (ع) خانه او را برگزيده بودند و در حياط آن با دستان مبارك خويش هسته بادامي كاشتند كه به سرعت سبز و خرم شده و داراي ميوه هاي فراواني گشت . درختي كه برگ ها و ميوه آن بيماران را شفا مي داد .

4
گنجشك و مار
گنجشك سراسيمه خود را به امام (ع) رسانده و مدام جيك جيك مي كرد . امام (ع) آنروز به باغي بيرون از شهر آمده بودند . و با ديدن گنجشك لختي تامل نموده و به سليمان فرمودند : « اين گنجشك زير سقف ايوان خانه دارد و ماري سمي به جوجه هايش نزديك مي شود . برو به او كمك كن تا مار را از جوجه هايش دور كند.» سليمان بلافاصله چوبي برداشته و به دنبال پرنده دويد . همه چيز  همانگونه بود كه امام (ع) فرموده بودند.
هنگامي كه برگشت از ايشان پرسيد : « شما چگونه صحبت هاي آن پرنده را فهميديد؟»
امام (ع) فرمودند : « من حجت خدا هستم ... آيا اين كافي نيست؟ »

5
اسراف
مشغول خورد ن ميوه بودند و متوجه نزديك شدن امام (ع) به اتاق نشده بودند. اغلب ميوه ها را نيم خورده رها كرده و ميوه ديگري را براي چشيدن برگزيده بودند . ظرف ها پر از ميوه بود و انگار از روي شكم سيري مي خوردند . امام (ع) كه وارد شدند چهره متبسم هميشگي شان ،‌درهم رفت . همه از اين حركت امام (ع) جا خورده  بودند و نمي دانستند چرا ايشان به يك باره اينچنين ناراحت شده اند ! امام (ع) پس از چند لحظه با ناراحتي فرمودند : « شايد شما احتياجي به اين ميوه ها نداشته باشيد ولي افراد نيازمندي هستند كه حتي همين پسمانده ميوه هاي شما را ندارند !»
شرمندگي در چهره همه حاضران موج مي زد .
6
همه كنار هم
وقت غذا بود . يكي از ياران امام (ع) به قصد احترام به ايشان خواست تا سفره اي جدا براي حضرت مهيا كند . امام (ع) تا متوجه شدند با ناراحتي فرمودند : « خداي ما يكي است . اجرا و پاداش هم به اعمال خوب و درست است و به سياهي و سفيدي نيست »
همه غلامان و خدمتكاران را صدا زدند و همه بر سر يك سفره نشستند . سياه و سفيد در كنار هم !

7
مهمان
يكي از دوستداران امام (ع) از راهي طولاني خدمت ايشان رسيده و به دعوت حضرت شب در خانه ايشان مهمان شد. امام (ع) با او مشغول صحبت بودند كه نور چراغ كم شده و خاموش گرديد. مهمان كه به چراغ نزديكتر بود دست برد تا روغن در آن بريزد ، اما امام (ع) دست او را به آرامي گرفته ، از جاي برخاسته و خود مخزن چراغ را پركردند . مهمان به امام (ع) عرض كرد: « شرمنده ام ! كاش شما را اينقدر به زحمت نمي انداختم!» حضرت با چهره آرام و متبسم هميشگي شان فرمودند : « ما خانواده اي نيستيم كه مهمان را به زحمت بياندازيم . »

8
سوغات
«ريّان » براي آخرين ديدار به محضر امام (ع) مي رفت تا پس از مدتي كه در طوس بود به شهر و ديار خود باز گردد . در راه منزل امام (ع) يادش آمد كه به دختران كوچكش قول سوغات داده اما هيچ پولي برايش باقي نمانده است . با خود انديشيد كاش مي توانستم از امام (ع) مقداري پول قرض گرفته و براي دخترانم سوغات بگيرم ! كاش مي توانستم پيراهني از امام (ع) بگيرم تا هر گاه دلم هوايشان را داشت آن پیراهن را می بوئیدم .
هنگامي كه خدمت امام (ع) رسید بی آنکه بتواند خواسته اش را بگوید خداحافظی کرد تا برود ،امّا هنوز چند قدمی نرفته ایشان فرمودند : « ريّان ! برگرد . اين كيسه را بردار و براي دخترانت سوغات بخر . پيراهنم زا نيز براي تو كنار گذاشته ام .